سومين نوروز ما با تو(2)
هفته دوم نوروز راهي اصفهان شديم و من با دلي پر از درد و افسوس و اي كاش هاي محال چشمم به مسير ولي فكرم و خيالم در گذشته اي بود كه ديگر هيچ رفتني به آن ممكن نيست و آرام آرام اشك ريختم و در دل براي تمام احساسهايي كه روزي به نام عقل و منطق زير پا گذاشتم تا مبادا كسي دلگير شود گريه كردم و افسوس خوردم كه چقدر دير فهميدم كه هيچ كس به غير از افرادي كه دلت براي آنها ميتپد ارزش اين را ندارد كه لحظه اي از وقتي را كه ميتواني با عزيزانت باشي صرف گذراندن با آنها بكني كه مبادا قانوني و رسمي زيرپا گذاشته شود ...و حالا اين منم با يك دنيا حسرت در دل كه به تمام افكار دوستانه و منطقي گذشته خود لعنت ميگويم و عزمم را جزم كرده ام كه ديگر فقط و فقط به نداي دروني دل...